سایه چیست؟
سایه نیست
وقتی که روشنی نیست، نور نیست
آنگاه سایه...
سرما چیست؟
سرما نیست
وقتی که شعله نیست، شور نیست
آنگاه سرما...
مرگ چیست؟
مرگ نیست
هرچه هست زندگیست
وقتی نیست
آنگاه...
آنگاه هیچ نیست.
مدتهاست نگران مردنام نیستم. یعنی فکر میکنم آنچه میتواند نگران کننده باشد لحظهی مرگ نیست یا پس از آن(که آنجا تو را کسی به انتظار نیست/ جنبش شاید اما، جنبندهای در کار نیست). پس از آنی وجود ندارد. اما دوران پیش از مرگ، آن زمان که در مییابی پایان زندگی را، اگر به هوش باشی و توان اندیشیدن داشته باشی، بیگمان با سیلابی از پرسش و نگرانی روبرو میآیی. آیا خوب زیستهام؟ به هر چه خواستم رسیدم؟ اگر فلان کار را میکردم بهتر نبود؟ دیگری دربارهام چه فکر میکند؟ چرا اینقدر زود گذشت(صد و بیست را هم که رد کرده باشی این را میپرسی)؟ بعدش چه میشود(مخصوص دوجهانیها)؟ رویاهایم چه شد؟ نامام میماند؟ عشقام میماند؟ سخنام میما...
دوست دارم پیشتر از مرگام، مدتها پیشتر از مرگام، پاسخی برای این پرسشها یافته باشم. اینطوری خیالام راحتتر است. آسودهترم. دوگانهی کاذب زندگی/ مرگ را فراموش میکنم و بیدغدغه میروم سراغ زیستن و خوب زیستن.
اما گاهی وقتها که پاسخی نمییابم، احساس میکنم همین حالایاش هم مردهام. نیستم. مثل وقتی که گرما نیست یا روشنی نیست. احساس میکنم زنده نیستم. نوعی حیات گیاهی جبرآلود. سوژهی به بند کشیده شدهی نااندیشنده. انسان بیهوده. این را دوست ندارم. اما خب، چه میشود کرد؟ گاهی آدم این جور میشود دیگر(گاهی خوشبینانهاش بود). چاره چیست؟
این روزها کم تا قسمتی مردهام. آرش که مرگبازی را آغازید و یوسف که ادامه داد، دیدم بدکی نیست که بنویسم. اجالتن آن بخش اندیشنده را از مرگ برهانم، تا بعدش چه پیش آید.
بازی خوبیست، شما هم بفرمایید...
خوبی این بازی آرش اینه که آدم میفهمه خودش نیست که فقط درد میکشه! درد مشتکری است کل این دادستان زندگی...
خیلی دوست دارم تو این بازی شرکت کنم اما حیف که مدت تقریبا زیادی میشه دستم به نوشتن نمیره...
اما کاوه جون مطلبت خیلی دلچسب بود.
سلام بر اقای کافه دار. هیچ نشانی در کافه مطالتان نیست تا آدم بتواند برایتان نامه بفرستد . مجبور شدم بیایم اینجا و به دوستان کافه مطال سلام کنم. امروز نتوانستم مراسم شما را بمانم که متاسفم. اما مطالبتان را در کافه دنبال می کنم. راستی هیدر بلاگتان و البته عنوانش خیلی خوب است اما رد آن فنجان چای است و تقارنی با دانه های قهوه به ان درشتی ندارد. مگر قرار است همه چیز به هم ربط داشته باشد. موفق باشید
سلام
۱- بسیار متشکرم و سپاسگزار که غلط های ترجمه ام را گرفتی. بزودی اصلاحش می کنم.
۲- من هم نخواسته و ناگهانی در این بازی شرکت جسته ام.
۳- قلمت در این نوشته قابل تحسین است. زیبا نوشته ای. خوشمان آمد.
مرا ببخشید که این خاطره را تعریف می کنم . چه کنم چند صباحی بود که عجیب فکرم را مشغول کرده بود .نمی توانستم به تنهایی حملش کنم مجبور شدم آن را عریان کنم
چقدر شاملو به شما می آید! همینطوری
بعد از عمری یه سر زدم به وبلاگ متروکم دیدم یه کسی به اسم کاوه اومده توصیاتی کرده پاشو یه چیزی بنویس وبلاگت کپک زده و از این حرفا...
یکی نیست بگه وبلاگ خودت که کلا منقضی شده پسرک
...
مرگ نتیجه ی زندگی است . گسست یک جریان مداوم .